امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حرفی با پسرم درآستانه سال نو ...

دلـت را بتـکان ...     غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن  دلت را بتکان  اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین  بگذار همانجا بماند  فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش  قاب کن و بزن به دیوار دلت ...  دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد  و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت    ... حالا آرام تر، آرام تر بتکان  تا خاطره هایت نیفتد تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟ خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند  ... کافیست؟ نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است   تکاندی؟ دلت را ببین چقدر تمیز شد...
27 اسفند 1391

تخم مرغ رنگی

   امیرمحمد جونم امروز  ۲۷ اسفند باید یک تخم مرغ آب پز به مهد میبرد تا برای سفره هفت سین رنگ کنند . دیشب ازش پرسیدم خوب پسرقشنگم چند تا تخم مرغ باید ببری ؟ یک کم فکر کرد و گفت مامانی دوتا . یکی پخته یکی هم نپخته . تعجب کرذم گفتم نپخته برای چی ؟؟؟ گفت آخه میخوان برامون املت درست کنند . بعد هم زد زیر خنده ... مامانی الکی گفتم ( به قدری به املت علاقه داره که خدا میدونه یه وقتهایی حتی با اینکه سیر غذا میخوره بعدش میگه میشه برام املت درست کنی . البته املتی که با رب گوجه درست بشه دوست داره ) ساعت ۲ از اداره به بابایی زنگ زدم بپرسم تخم مرغ چه شکلی شد ؟   فکر میکنید چی شد ؟      ام...
27 اسفند 1391

تقویم نوروز 92 امیرمحمدجون

 تقویمهای سال ۹۲ امیرمحمد ۳ مدل تقویم تک برگ . البته یه تقویم زنبوری هم داشت که بعنوان  گیفت تولد تو بهمن ماه به مهمونها داده بودیم  .                                                             تموم دنياي من؛اندازه قلـــــــــــــــ ــــــب كوچيكيه كه توش فقط جاي توئــه... تمــوم دنيــامــي.... ام...
26 اسفند 1391

جشن سال نو در مهد کودک

            سه شنبه ۲۳ اسفند جشن سال نو در مهد کودک امیرمحمد جان برپاشد . ( هروقت که پیراهن یقه دار میپوشه فوری دنبال پاپیون و کراوات میره )  ظهر با ظرف سبزه و یک عکس خیلی خوشگل به خونه اومد . برام تعریف کرد که  سفره هفت سین گذاشته بودن . یکی از مربیهای مهد هم حاجی فیروز شده بود .  تو  حیاط مهد هم کلی شعر و آواز خوندند و حسابی رقصیدند  . حسابی بهشون  خوش گذشت .کلی هم شیرینی و شکلات خوردند . شعر اسفندماه کلاسشون این بود :   آهای آهای ستاره   خبر داری بهاره   کمی بارون می باره  شادی و شو...
24 اسفند 1391

امیرمحمد و دایی جون مهندس

                   بابایی ده روزی میشه که مریض و خونه نشین شده ( گلو درد وحشتناکی گرفته ). پنجشنبه ۳ اسفند دایی جون فرهاد که شب قبل  از تهران اومده بود ،تو خونه ما منتظر امیرمحمد بود تا به محض اومدنش از مهد سورپرایزش کنه . وقتی راننده زنگ زد فرهاد فوری رفت دم در . امیرمحمد هم کلی ذوق کرد و به آقای بزرگی (راننده سرویس ) گفت که دایی جون فرهادم.    بقیه ماجرا رو از زبون فرهاد تعریف میکنم . امیرمحمد بریم خوراکی بخریم .امیرمحمد هم گفت  آره بریم . به فروشگاه که رسیدم به امیرمحمد گفتم : دایی جون هر چی دوست داری بگ...
5 اسفند 1391

حاشیه های تولد امیرمحمد

  همانطور که قبلا گفته بودم تاریخ جشن تولد امیرمحمد و از ۶ بهمن به ۲۲ بهمن تغییر دادیم . خاله جون فهیمه یک هفته مرخصی گرفت و به همراه فرناز و فرنوش از ۱۹ بهمن از تهران به قائمشهر آمدند و تا ۲۷ بهمن پیش ما بودند . هفته بسیار خوبی بود و البته به امیرمحمد در کنار دختر خاله هاش  خیلی خیلی خوش گذشت . شبها پیش اونها میخوابید و جالب این که خواب بعد از ظهرش هم تنظیم شده بود و در کنار دخترخاله هاش بود . تو اون هفته ما هم بیشتر به خونه عزیز میرفتیم. خودم هم چند روزی مرخصی داشتم . روزهامون به تفریح میگذشت و موقع شام و نهار دست عزیزو میبوسیدیم که برامون غذا آماده میکرد . امیرمحمد هم که هر وقت شیطنتش زیاد میشد ،&nb...
30 بهمن 1391

جشن تولد زنبوری (چهار سالگی)

  چند روز قبل از تولد ، کارت دعوت زنبوری جشن تولد و برای مهمونها بردیم ...                              امیرمحمد قبل از شروع جشن تولد به حمام رفت و حسابی تر و تمیز شد .                                  تزئین خونه به عهده فرناز جون و فرنوش جون بود . شب قبل از تولد همه جا را تزئین کردند ....      &...
27 بهمن 1391
11083 0 14 ادامه مطلب
1